|
|
#جن_ارواح
#داستان استیو کارمند اداره بیمه بود،اون بخاطربدهی های پدرش که تازه فوت کرده بودمجبورشده خونشوبفروشه وباهمسرش کیتی تو یه خونه قدیمی تویه منطقه دوراز شهر خونه بخره! خورشیددرحال غروب بود و کیتی درحال بازکردن وسایل جدید خونه هست. استیو:عزیزم خودتوخسته نکن.امروزخیلی خسته شدی بزار برافردا. کیتی:باشه توهم بیا بشین توهم خسته شدی. کیتی درحالی که برا استیو چایی میریخت گفت کیتی:عزیزم این خونه خیلی ازشهر دوره توکه بری سرکارمن تو این خونه تنها میمونم وبا حالتی ترس به اطرافش نگا میکرد که استیو گفت استیو:نگران نباش مابرا مدت کوتاهی اینجاییم یکم که پولامونو جمع کردیم از اینجامیریم. استیو وکیتی روی تخت خوابیده بودن که نصف شب یهوکیتی از خواب بیدارشد گوشاشوتیزکرد احساس کرد صدای یه بچه که داره گریه میکنه به گوشش میرسه توجهی نکرد وفک کرد شایدخیالاتی شده چشاشو بست وخوابید. چندروزی به همین منوال گذشت تااینکه یه شب کیتی دوباره ازخواب بیدارشدوباز اون صداروشنید.صدارفته رفته بیشترمیشد.کیتی ازجاش بلندشد ودراتاقوباز کردوخارج شداز پله های چوبی کهنه که صدای جرجرمیدادیواش یواش پایین اومد وقتی به ته پله رسیدصدا قطع شد.کیتی میخواست برگرده که دوباره اون صدا اومد. اون برگشت وبا ترسی که تمام وجودشو گرفته بود اطرافشونگاه میکرد که یهوچشمش به درانباری زیرپله افتاد.به سمت در رفت وگوششوبه درچسبوندیهوصداقطع شد.کیتی خیلی اروم دروباز کردوچراغو روشن کرد.وازپله های انباری پایین رفت.یه انباری کوچیک که یه خورده وسایل کهنه خاک خورده داشت.کیتی اطرافونگاه میکردوهمونطورکه راه میرفت یهوپاش به قالی کهنه گیرکرد.افتادزمین قالی اونورتر رفت واز زیرش یه در قفل شده نمایان شد.کیتی باکنجکاوی اطرافشونگاه میکرد تاکلید قفلو پیدا کنه داشت مأیوس میشد که چشمش به میله ی اهنی کناردیوارافتاد.میلرو برداشت وباهاش قفلو شکوند درو اروم باز کرد و دیدکه یه عروسک قدیمی ،عروسکی که شکل یه دختر بودبرداشت.یه نفس عمیقی کشید،باخودش گفت شاید صابخونه قبلی بچه شیطونی داشته اینو اینجا قفل کرده.اونوبرداشتو اورد گذاشت بالای کمد تواتاقشو خوابید. فرداش کیتی بیدارشدو صبحونه رواماده کردوبااستیومشغول خوردن صبحونه بودن که استیو به کیتی گفت استیو :راستی عزیزم یادم رفته بهت بگم من امشب خونه نمیام مادر حالش خوب نیست میخوام امشبوپیشش بمونم. کیتی باناراحتی گفت باشه برو.امیدوارم حال مادرت خوب شه. هواداشت تاریک میشدبا بادی که میوزید درختان اطراف خونه اینور اونور میرفتنو وصدای عجیبی میدادند.کیتی ازپنجره بیرونو نگاه میکردیه خوفی وجودشوگرفته بود. لب تابشواورد ومشغول دیدن عکسای قدیمی بود که تصمیم گرفت که بره از اینترنت وتاریخچه خونه ای که توش زندگی میکنه رو دربیاره صفحه ای باز شد وتمامی اطلاعات رونشون داد.خدای من باورش نمیشد.این خونه چندتا صابخونه داشت که همشون به طرز مرموزودلخراشی مرده بودن یکی خودشو دار زده یکی تو وان حموم خفه شده. ..باورش نمیشدیه ترس عجیبی تمام وجودشو گرفته بودکه یهوصدای خنده ی یه زن روشنیدازجاش بلندشدوازپله ها بالا رفت ودر اتاقوبازکردباورش نمیشد عروسک میخندید،صدای خنده عروسک کیتی رو ازارمیداد کیتی به سمت عروسک دویدواونو کوبید زمین همش عروسکو به اینور اونور میکوبیدکه صداش قطع شد،چشای عروسک بسته بود کیتی به عروسک خیره بودکه دیدچشای عروسک باز شد وورنگ چشاش قرمزشد کیتی عروسکو پرت کردواز اتاق فرار کردوازرو پله هاافتادزمین وپاش دردگرفت.دیدعروسکه پشت سرش میاد،کیتی باپای لنگون خودشوبه طرف اشپزخونه کشوندودستشو دراز کرد تاچاقوی روی میزو برداره که یهو عروسک پای کیتی رو کشیدو نشست رو شکم کیتی و صورت کیتی رو زخم کردکیتی با تمام قدرتش عروسکو پرت کردطرف پله هاوباپای لنگون رفتو یه چاقو برداشت،همونطورکه عروسک به سمتش میومد کیتی چاقورو گرفتو شکم عروسکو پاره کرد،اونو تیکه تیکه کرد وتویه پلاستیک گذاشتو توباغچه دفنش کرد.اومدو روکاناپه درازکشید،خوشحال بودکه پیروز شده،عروسکوشکست داده همونطوری خوابش برد. صبح باصدای استیو از خواب پرید. استیو:عزیزم؟کجایی؟ببین برات چی اوردم؟یه عروسک تو باغچه پیدا کردم.ببین چقدرخوشکله؟! کیتی با تعجب به عروسک نگاه میکرد عروسک سالمه چطورممکنه....خدای من....نه....!؟؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
حکایت ,
,
:: برچسبها:
داستان ترسناک عروسک ,داستان جن,داستان قتل,داستان شبیح ,حکایت ,
:: بازدید از این مطلب : 948
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 فروردين 1396 |
نظرات ()
|
|
|
|
|